سید ایمان تقوی
به نام خدای بسیار بخشنده و بسیار مهربان
من دهدشتی نیستم!
بیایید باهم در دهدشت دوری بزنیم بعد انصافا ببینیم دهدشتی هستیم یا نه!
صبح که بیدار میشوی دختربچه های یتیم همسایه سمت راست را میبینی که کنار جوب بازی میکنند. بیوه زن روبه رو که چهار فرزند دارد در حال جاروب جلو منزل اجاره ایش به شعاع حدوداً ده متر است. چند قدم بالاتر نوجوانان و جوانانی مشغول گوشی بازی هستند.
سر کوچه و سر بسیاری کوچه ها جوانان نشسته هستند که غالبا حرف خاصی برای اختلاط با هم ندارند. مغازه های کم مشتری چند خط در میان بازند. اما مغازه و کیوسکهای مخصوص فروش دخانیات و وسایل قلیان پر رونقند.
در لابه لای کوچه ها به کرّات از بوی گند قفسهایی که نماد مرغ زنده اند به فروش غیر مجاز و فقیرانه ی ماکیان پی خواهی برد. امواج مشاغل کاذب اندر کاذب تو را آرام آرام به مرکز شهر هدایت میکند. ج دهدشت شهری که تمام مغازه هایش تخفیف میدهند بجز داروخانه ها!
دهدشت!
دهدشت یک بن بست مطلق. یک قیف برعکس. یک پیردخترِ ازدواج نکرده ی مُطَلقه. شهری که تقریبا بسیاری از ساکنانش آرزوی هجرت دارند و تا دستی به دهان رسیده و چهارچرخه ای مهیا شده پرواز اتفاق می افتد. دهدشت شهر نزاع های معمولا بی علت،دهدشت شهر کارگران فصلی شرافتمندِ از دهدشتی بودن، خجالت کشیده ی شرمسار از زن و فرزند!
دهدشت شهرِ اولِ بیکاری!
گاهی از خانه های کوتاه قد شهر و مردمان همیشه راضی و میهمان نواز که خسته میشوی به دشت میزنی. آنجا از کرور کرور کشتزارهایِ دیم میگذری که تک تک علفهایش دست به آسمانند و در آرزوی تکه ابر و چکه بارانی به زردی میزنند.
کمی آنسوتر به کوهستان که نزدیک میشوی بلوطهای نیمه سبز و نیمه سوخته و نیمه کرم خورده و زخم تبردیده را مبهوت میشوی که در لابه لای آنها چال زغالهای غیر مجاز منتظر سیاه سوخته کردن درختان چندصد ساله اند.
در این هنگام بیت خوانی دخترکان فقیر بغض ات را میپراند. ژنده پوشانی که صبح تا شام بهاری
به چیدن علفهای خوراکیِ کوهی مشغولند، بلکم وعده ای قوت لایموت را بر سفره ی خانواده سبز کنند. آنان با گله های گرسنه ی همه چیزخوار در قاپیدن گیاهان مفید در رقابتند. گله هایی که از گیاه و گل صحرا و پوست و برگ چُروها گرفته تا ته مانده ی خوراک و پوشاک و کاغذ و ظروف یکبارمصرف به جا مانده از پیک نیک کننده ها را میبلعند. و اگر سعادت یاری کند در گوشه کنار دره و در دشت ،دسته دسته جوانانی را میبینی که جهت وقت کشی و احیانا تفریح و لذت صرفا قلیان میکشند نه چیزی دیگر.
اینجا دهدشت است!
همان دهدشتی که خود به این کوچکی چند گردان بزرگ و مستقل در جبهه ها داشت. با سردارانی که رعب و وحشتشان در دل عراقی ها موج میزد. شهر کاروان کاروان شهید و مجروح جنگی. شهر آیت الله های گمنام. شهر ولایت مداران مخلص. شهر هر ساله دارای بهترین رتبه های کنکور کشور. شهر پیشتازان المپیادهای ملی و بین المللی علمی، ورزشی، فرهنگی، هنری و مذهبی. شهر قاریان و حافظان بین المللی، شهر بالاترین بهره های هوشی، شهر مخترعین و مکتشفین، شهر جراحان بین المللی با پنجه های طلایی، شهر شصت هزار نفری با بیش از چندین نویسنده و صدها عنوان کتاب و نشریه،شهر هنرمندان کم نظیر، شهر مهندسین و اساتید دانشگاهی ملی و بین المللی، شهری که در جای جای کشور مسئول لایق دارد، اما خالی از نخبه ها و سرمایه ها و سرمایه گذارها.
دهدشت شهری با قبرستانِ پُر رونق!
اما تو!
تو!
تو!
ای مدعیِ عزیزِ دهدشتی بودن؟!
برادر و خواهر روشنفکرِ سالهای سال، دهدشت ندیده ام! عزیز مسئولم! ارجمندِ تحصیلکرده ام! نازنینِ خبرنگارم! پدر و مادرِ به غربت هجرت کرده ی فرزند! دانشجویم! ثروتمندِ گران قیمتم! سهامدارِ بیکرانه ام! روحانی فصیح ام! واعظ بلیغ ام! هنرمندِ مهربانم! بزرگوارِ بازاریم! ای دهدشتیِ دهدشت ندیده ام! ای دهدشتیِ دهدشت فراموش کرده ام!
همه!
همه!
همه!
بگو!
کجای تو دهدشتی است!
به همه بگو!
انصافا سهم تک تکِ ما از زمینه سازی توهین به دهدشت چه قدر است؟!
منِ ساکنِ دهدشت و تویِ غریبِ با شناسنامه ی دهدشت لازم است ابتدا دهدشتی بودن مان را ثابت کنیم!
بعد؟
بگوییم؟
من دهدشتی هستم؟؟؟
» اخبار مرتبط:
» اشتراک گزاری خبر