«جابه جایی» شکسته بال مرا
«خوش نشینی» گرفته حال مرا
دیگر از نکّ و نال خسته شدم
من از این وضع و حال خسته شدم
تا به کی دور شهر گردیدن
بقچه را وانکرده، برچیدن
می زند چرخ در یسار و یمین
بی نوا مردم اجاره نشین
گاه ییلاق و گاه در قشلاق
آه از این کوچ و آه از این ییلاق
وانگهی خود به خود شده است رها
وجه بیعانه و اجاره بها
مردم از آب، ماست می گیرند
دل شان هرچه خواست، می گیرند
***
ای به دست تو، کوی و برزن ما
ای جناب وزیر مسکن ما!
ما که دیگر به فکر مغفرتیم
فکر رهن سرای آخرتیم
بله، البته عمر، دست خداست]
[قصد من رخنه توی قلب شماست!
حال اگر آمد و پس از صد سال
زد و من،بی خبر، زبانم لال،
با عنایت به خلق و خوی و سرشت
رفتم از خاکدان به سوی بهشت،
توی آن حسّ و حال جادویی
من بمیرم، شما نمی گویی
که:«فلانی چقدر شیرین بود
لایق افتخار و تحسین بود
بی شک از حال تا به عصر حجر
مثل ایشان، ندیده چشم بشر
شادمان کرده تا توانسته
قدر او را کسی ندانسته!
بعد عمری که هِی نگاشته است
طفلکی خانه هم نداشته است!
گر خبر داشتم ،به این آدم
ظرفِ یک ماه،خانه می دادم»؟!
***
تکیه بر چرخِ آدمی کُش نیست
حال من هم که مطلقاً خوش نیست
قصه را هم خودم نگاشته ام
تا نگویی خبر نداشته ام!
» اخبار مرتبط:
» اشتراک گزاری خبر