عشق ممنوع
البته كه در طول تاریخ بیشتر آدمها از عشق به معنایی مثبت حرف زدهاند اما همه هم حس خوبی به عشق نداشتند و از گفتنش خجالت نمیكشیدند.
آدم های حسابی و مهمی هم بوده اند كه عشق را مساله ای منفی و نكبت بار دانسته اند. آنها برای خود استدلالاتی دارند و توصیفاتی كه كم هم منطقی نیست.
آنها از نمونه های واقعی كوچك تا نمونه هایی جهانی در تاریخ ادبیات برای به كرسی نشاندن حرف خود بهره برده اند.
بدبختی و نكبت آنتونی، كلئوپاترا، رومئو و ژولیت و... نمونه های خیلی معروف آنها هستند. هزیود در كتاب منشأ خدایان؛ اروس خدای عشق را خلاف عقل و در تضاد با آن دانست و نسبت به آن هشدارها داد.
در همان یونان باستان سوفوكل و اوریپید دو تراژدی نویس درخشان فرهنگ بشری هم دیدی منفی نسبت به عشق داشتند. ویرژیل هم شاعری بود كه نسبت به خیر بودن و فضیلت عشق مردد بود. بعدتر و در دوران روشنگری و تحول اروپا ژان ژاك روسو با استدلالات پرقدرت و آثار ادبی مؤثرش بشدت عشق را محكوم و تقبیح كرد.
شوپنهاور عاشقی را موضوعی سراسر نسنجیده و مبتذل خواند؛او می گفت: عشق هیچ ابایی ندارد كه با تمام خزعبلاتش از راه برسد... عشق هر روز زمینه ساز و موجد شنیع ترین و حیرت انگیزترین منازعات و مشاجره هاست، ارزشمندترین روابط انسانی را نابود می كند و استوارترین پیوندها را از هم می گسلد... چرا موضوعی چنین حقیر نقشی چنین عظیم ایفا می كند؟
در این میان نظریه روسو علیه عشق نظریه ای قابل تأمل است. روسو معتقد بود عشق سرشار از شور به وابستگی و پیوستن به دیگری است. این وابستگی شخص عاشق را مجبور می كند خود را به نفع تمایلات شخصی دیگر تغییر دهد.
خود را به ذهنیت و خواست او نزدیك كند و از آنجا كه خوشبختی بدون احساس استقلال و خود بودن میسر نخواهد بود لذا عشق مساله ای است كه موجب بدبختی و حقارت عاشق است.
روسو به این نكته اشاره می كرد كه عشق و فرآیند آن سبب به وجود آمدن رذیلت های مختلف اخلاقی می شود. ما دلمان می خواهد همان احساسی را كه داریم در دیگری نیز برانگیزیم؛ عشق باید دو طرفه باشد. و برای این كه ما را دوست بدارند باید در خور عشق باشیم؛ برای آن كه ما را بر دیگری ترجیح دهند، باید (دست كم در چشم محبوبمان) از دیگری ارزشمندتر باشیم. بنابراین شروع می كنیم همقطاران خود را برانداز كردن، شروع می كنیم خود را با آنها مقایسه كردن و اینجاست كه چشم و همچشمی، رقابت و حسادت آغاز می شود.
روسو با طبع لطیف و احساساتی خود نه از جهت منكوب كردن روح احساسی و لطیف عشق بلكه اتفاقا برای دفاع از جان های حساس و جلوگیری از آلودگی نفس بر عشق می تاخت.او نگران آن خدشه و ضربه هایی بود كه عاشق به سبب وارد شدن در رقابت و حسادت به خود می زند. عاشق در این نگاه مدام از خود فاصله می گیرد و به چیزی نزدیك می شود كه خود نیست. اگر همین فاصله از نفس را مبنا قرار دهیم و آن را به حوزه های روان شناسی شخصیت ارتباط دهیم، می توانیم عشق را به سبب تردید به خود و ضربه زدن به اعتماد به نفس توسط خود عاشق در رقابت ها و حسادت های مصنوعی و نابرابر با دیگران صرفاً برای رضایت انسانی دیگر (كه احتمالاً آغشته به خودخواهی و ضعف نفس است) علت ناهنجاری های روانی و افسردگی دانست.
در كنار این مخالفان عده ای از كمونیست ها هم عشق را مساله ای حاصل بورژوازی و لوكس برای انسان هایی دانسته اند كه همیشه در جایگاه برتر اجتماعی می نشینند. آنها عشق را نوعی حق برتر برای مرفهان بی درد دانسته اند. البته در میان متفكران چپ عده ای هم بودند كه عشق را برهم زننده معادلات اجتماعی جوامع سرمایه داری خواندند و شوری كه همچون انقلابی نهادهای منحط و اخلاقیات كاسبكارانه و مصنوعی جوامع سرمایه دار را رسوا می كند. فمینیست ها هم خاصه از نوع رادیكالشان كم عشق را نكوبیدند.
آنها اغلب بر این باورند كه عشق در تاریخ بشری صرفاً مرد محور بوده و زن را تبدیل به ابژه ای یا وسیله ای برای هوس های مردانه و تمایلات آنها كرده است. چنین نگاهی علاوه بر زایش مخالفت های زیاد با عشق سبب شده است كه فرهنگ معاصر بشری به امكان یا عدم امكان برابری در رابطه عاشقانه بیندیشد.
در تاریخ ادبیات هم با وجود اشعار عاشقانه و حكایت های شیرین رمانتیك می توان مخالفت با عشق را در خیلی از نمایشنامه ها و رمان ها دید. سرنوشت تلخ رومئو و ژولیت، سرنوشت مصیبت بار آناكارنینا شخصیت اصلی رمان سترگ تولستوی به همین نام. جنون و خودكشی افلیا به دلیل عشق بی حدش به هملت مردد. آغشته شدن دست اتللو به خون دزدمونا همسرش به دلیل عشق كورش به او كه با كوچك ترین وسوسه ای به شك تبدیل شد و حسادتی مرگبار را آفرید و... نمونه هایی از این بیانیه های هنرمندانه ضدعشق اند. این بدبینی در نمایشنامه های ایبسن، استریندبرگ، چخوف و هارولد پینتر هم حضوری پررنگ داشته است. گویی عشق در اغلب آثار ادبی بخصوص از نوع معاصرش شكلی تلخ و خانمان سوز داشته و دارد.
اما با همه این رویكردهای مختلف می توان این گونه فرض كرد كه عشق برای متفكران و ادبا دو منظر دارد؛ یكی احساسات عاشقانه كه سرشار از لطافت و لذت است و دیگری رذالت های ناشی از آن و احساسات حقیری كه درگیرش می شود و از عشق امری منفی و دهشتبار می سازد. در این كشاكش و رویارویی همیشه شروع ها پرشور و زیباست و اغلب بجز ملودرام های خوش سرانجام های تلخ و تراژدیك.
» اخبار مرتبط:
» اشتراک گزاری خبر