مشروح اخبار


» ژیان و پیرزن و پیرمرد بویراحمدی



این روزها با هر بارش برفی در یاسوج مدارس را تعطیل می کنند و ادارات با تاخیر در محل کار حاضر می شوند ، حال باید پرسید چند دهه قبل تر وضعیت یاسوج در یک روز برفی و یخ بندان پس از برف چگونه بود؟.

به گزارش راک نیوز از مرکز استان کهگیلویه وبویراحمد؛اسفندیار جلیلی از نویسندگان هم استانی در خاطره ای به یک روز برفی پیش از انقلاب در یاسوج پرداخته که در زیر آمده است :

 

اسفند ماه بود. روز گذشته برف سنگینی باریده بود و کوچه پسکوچههای شهر را مسدود کرده بود. قلهی دنا از دور مثل گلولهای سپید دیده میشد. درختان پیادهروهای شهر شکوفهزاری از برف ساخته بود که دومین ماه بهار را به یاد میآورد.

صبح زود، کلهی سحر، از خواب بیدار شدم. سرا یخ زده بود. هوا سرد سرد بود. شال و کلاه کردم. رفتم توی سرا به دستشویی؛ آب شیر دستشویی یخ بسته بود و زورم آمد صورتم را بشویم. انگشتم را خیس کردم و پای پلکهایم را مالیدم. کوچه را برف مسدود کرده بود. ماشین را سر کوچه در زمین خاکی پارک کرده بودم. با احتیاط از کوچه رد شدم و رفتم. در ماشین یخ بسته بود و بهزور باز شد. داخل ماشین یخ زده بود. کاپوت ماشین را بالا زدم و روغن ماشین را نگاه کردم. حیاط مملو از برف بود و آب برفها یخ بسته بود. کوچه تنگ و پوشیده از برف بود. بیرون رفتن از کوچه دشوار بود و هوا سرد سرد. ماشین را روشن کردم تا گرم بشود. به آشپرخانه رفتم، هولهولکی لقمهای نان و پنیر از دست عیال گرفتم و سرپایی لنباندم، چای داغداغ ریختم توی خندق بلا و گونهی سفید یخزدهی عیال را بوسیدم، خدانگهدار گفتم و آمدم سوار ژیان شدم. از کوچهی زیر سینما، که شهرداری برفش را روفته بود اما لیزبود، عبور کردم. توی ماشین زمهریربود. بخاری ماشین را روشن کردم. کمی گرم شدم. گاز دادم، از خیابان موازی سینما وارد فرعی شدم. پیچیدم و وارد خیابان دیواربهدیوار گروهان ژاندارمری شدم. دو سرباز پالتوپوش در دو کیوسک دولنگهدر گروهان سیخ ایستاده بودند و از سوز سرما صورتهایشان سرخ لبویی شده بود و میلرزیدند.

ازخیابان فرعی وارد خیابان اصلی شدم. از بالای خیابان که رو به ساختمان فرمانداری میراندم، جلو در ورودی فرمانداری، که قندیلهای یخ از آن آویزان بود،خسرو را دیدم؛ رئیس دفتر فرماندار که کت و شلوارسرمهی، پیراهن سفید و کراوات زرشکی پوشیده و دکمه سرآستین طلایی بسته بود، مثل چوب هراسهی سر جالیز سیخ بر پلههای ورودی فرمانداری ایستاده بود و خیابان روبهرو را میپایید. سر چرخاند تا بالای خیابان را نگاه کند، چشمش به من افتاد. تا مرا دید، تند از پلهها آمد پایین، دواندوان آمد توی پیادهرو دست بلند کرد. ترمز کردم و پنجرهی بغلی را باز کردم. داشت میلرزید؛ هوا سرد بود.

گفتم:

«هان، بنال!»

خندید و به کلام رسمی ادارهای گفت:

«صبح شما به خیر. صبح به این زودی از خانه بیرونت کردهاند؟»

سگرمه در هم کشیدم و گفتم:

«نه، مگر مثل تو زنذلیلم؟ عازم گچسارانم.»

گل از گلش شکفت و نیشش تا بناگوش واشد. چهرهاش درخشید و خنداخند گفت:

«بهبه، عجب تصادفی! من هم میخواهم بروم بهبهان.»

تند نگاهش کردم و گفتم:

«من تا امامزاده جعفر میروم، جلوتر نمیروم.»

گفت:

«باشد. امامزاده جعفر تا گچساران راهی نیست.»

دیدم داشتن همراه بهتر از تنهایی است و گفتم:

«به جهنم!» تند پرید توی ماشین. تا نشست، لبش به شوخی واشد:

«میآید که تو راننده باشی و من مسافر؟»

گفتم:

«حالا که شده. مشکلت چیست؟»

لبخند زد و گفت:

«نه، هیچ. خدا به خیر کناد.»

گفتم:

«مترس، تنبان آدم ترسو را آب نمیبرد.»

گفت:

«آخر تو رانندگی بلدی؟»

جدی گفتم:

«کاری ندارد. نیم ساعت صبر کن، با مینیبوس برو. ساعت هشت حرکت میکند.»

خندید و چیزی نگفت.

از میدان بزرگ رد شدیم و به پل رودخانه بشار رسیدیم.

خسرو ماتحتش را جابهجا کرد. رانندگیام را که دید، نیمرخش را سیخ گرداند طرفم و رک زد به چهرهام و با ترس و لرز گفت:

«تو گواهینامه داری؟»

گفتم:

«نه، ندارم.»

گفت:

«اصلاً رانندگی بلدی؟»

گفتم:

«می بینی که دارم رانندگی میکنم.»

گفت:

«اگر پلیس سر راه سبز شد چه؟»

گفتم:

«هیچ، نمیکشدم، فوقش جریمهام میکند.»

گفت:

«خوب، چرا گواهینامه نمیگیری؟»

گفتم:

«بار اول که برای امتحان رانندگی رفتم ــ توی خیابان ارم شیراز ــ افسر گفت برو پارک، خوب متوجه فرمان افسر نشدم، رفتم پل، عذرم را خواست، افتاد چهار ماه بعد.»

دل خسرو از کردار فرماندار خون بود. از موقعی که سوار ماشین شد یکریز بند کرده بود به فرماندار و بزرگ و کوچکش را بد وبیراه گفت و چوب کرد هزار جای فرماندار و کس و کارش. بدرفتاری فرماندار را با خودش نتیجهی زد و بند با سناتور استان میشمرد که از مخالفان پدرش بود.

از تل خسرو رد شدیم و از گردنهی کولیکش پیچیدیم به دشت روم؛ کفهی صاف خاکی بود.

گفت:

«انتخابات ثبت نام کردی؟»

گفتم:

«نه، آلودهی این خیمهشببازی مضحک نمیشوم.»

خسرو فوراً سرش را کج کرد طرفم و با وحشت گفت:

«ببین، پیش من گفتی، جایی دیگر این حرفها را نزنی!»

خونسرد گفتم:

«بزنم، چه میشود؟»

شکفت زده گفت:

«چه میشود؟ ساواک چوب میکند توی آستینت.»

نگاهش کرد و خندیدم.

از دشت روم زدیم بیرون و رسیدیم به ابتدای گردنه مورگاه. دو طرف جاده را تودههای بزرگ برف و یخ منجمد و گل و لای پوشانده بود.

خسرو رک زده به چهرهام گفت:

«زبان چرب و نرم معاون گولت نزند، از آن پدرسوختههای آبزیرکاه است.»

مکث کردم، رفتم دندهی سه، بعد پکی به سیگار زدم.

گفتم:

«کوچکتر از آن است. رگش دستم است.»

گفت:

«بیپیر موذی است، با هر کس به همان رنگ و زبان...»

تند گفتم:

«تو نگران من مباش، میدانم چگونه برقصانمش.»

پیچ اول را رد کردیم، نرسیده به شیب تند بعدی، خاک سیگارم ریخت روی شلوار آشخوری خسرو. فرمان را رها کردم تا خاک سیگار را پاک کنم، ماشین کشید سمت چپ، چرخ جلو خورد به سنگهای بزرگ کنار جادهی برفی. ماشین فرت فرت خاموش شد و فرمانش چوب گشت. ترمز دستی را کشیدم و پیاده شدیم، دیدیم چرخ جلو سمت چپ له شده و واگشته است.

کمی به چرخ ور رفتیم. قسمت قرخوردهی گلگیر را دونفری تا آن اندازهای که کش میآمد کشیدیم تا چرخ قدری آزاد شد. در ظاهر مشکلی برای ادامهی راه مشاهده نشد.

سوارشدیم. ماشین نامتعادل میرفت.

خسرو که بهشدت ترسیده بود، شوخیاش گل کرد و گفت:

«رانندگیات معرکه است، پسر.» واگشتم، نگاهش کردم و زدیم زیر خنده.

از کل مورگاه سرازیر شدیم. قهوهخانه سر راه زلفی را پشت سر نهادیم، از پل اواسپید گذشتیم و زدیم اول سربالایی.

گفتم:

«بهبهان چه خبر است؟»

گفت:

«دیدن پدرجان. مدت مدیدی است خدمتش نرسیدهام.»

نیشخندی زدم و گفتم:

«لابد مخارج زده روی دست مداخل؟»

خسرو لحظهای سکوت کرد و گفت:

«چه کنم، تا خبر شدم دور و برم شلوغپلوغ شد.»

گفتم:

«راه علاجش ساده است. سرشب، تناول چند قاشق ماست، خوابت را سنگین میکند.»

کک افتاد توی تنبانش، خشمگین نگاهم کرد و گفت:

«شوخی داشتیم؟»

خونسرد گفتم:

«هزینهات کمتر میشود.»

آب دهانش را قورت داد و گفت:

«هر آن کس که دندان دهد نان دهد.»

سهچهار پیچ تند را رد کردم، سربالائی را آمدیم بالا، شیب ملایم جاده را سریع آمدم بالا، رسیدم سر کل حسینک، از آن بالا بابامیدان و روستاهای پاییندست پدیدار بود. پیچ تند را بهراست پیچیدیم، روبهرو سرازیری بود.

خسرو همچنان میلندید:

«میدانم چه پدرسوختههایی چوب زیر فرماندار میکنند و او را بر ضد من برمیانگیزند.» در این میان بیشتر به باجناقش که آدم آبزیرکاه و شکبرانگیزی بود، ظن داشت.

نگاهش کرد و گفتم:

«تو بابت این توهمات شب و روز را بر خودت حرام کردهای، ول کن، گور پدر فرماندار و همهی جاسوس‌هایش. عاقبت کاری دست خودت میدهی.» تند گفت:

«این اواخر رفتارش دیگر غیرقابلتحمل شده بی پیر.»

سرازیری که تمام شد، نرسیده به پل روی دره، کنار جاده، پیرزن و پیرمرد سالخوردهای سیخ ایستاده بودند. ماشین را که دیدند، پیرمرد که لاغر و دراز بود، پاپا کرد، آمد نزدیک ماشین و دولا شد و گفت:

«بامیدون.»

اعتنایی نکردم، رد شدم و کشانکشان از تپهای کوچک آمدم بالا. سمت چپ جاده دره ژرفی پرسنگلاخی بود. ابتدای سرازیری ماشین دور برداشت، زدم روی ترمز، ترمز زیر پایم خالی شد ونگرفت. دستپاچه شدم، مجال نیافتم تا دنده را سنگین کنم. بیشتر دستپاچه شدم، فرمان را پیچاندم روی دست خسرو و تلپ افتادیم توی خندق خاکی کنار جاده، با غلتیدن ماشین در خندق شلیک خندهی خسرو فضای درون ماشین را پر کرد. جاده خاکی بود. شیشههای ماشین کیپ بود. اعصابم خاک و شیر شده بود از دلهرهی اینکه اگر به دست خودم میپیچیدم به پرتگاه میافتادم. تنم به لرزه و رعشه نشسته بود. بیبروبرگرد ریغ رحمت را سر کشیده بودیم.

ماشین یکور خوابیده بود. ناچار دونفری از در سمت چپ بیرون آمدیم. در همین حین پیرمرد و پیرزن از راه رسیدند. پیرزن تا ما را به آن وضع اسفناک دید، خنده به لب نزدیکم شد، مفش را بالا کشید و رک زد در چهرهی گرگرفته ودربداغانم نگاه کرد و مفمفکنان گفت:

«دیدی ما را سوار نکردی. حق ما گریبانت را گرفت.» مشتم را گره کردم، راست جلو پیرزن ایستادم و غضبناک نگاهش کردم. بعد واگشتم نگاه خسرو کردم. از خنده ریسه رفته بود و کولهایش میجنبید.

[پایان]



تاریخ انتشار : 3 اسفند 1397, 21:38



» اخبار مرتبط:

  • بانوی کهگیلویه‌ی کتاب«دوئل» اثر «آنتوان چخوف» را ترجمه و چاپ کرد+تصویر
  • برگزاری یادواره شهدای عملیات بیت‌المقدس در «دهدشت»
  • مرگ دردناک کودک ۴ ساله در لباسشویی
  • یادواره ۶۵ شهید والا مقام بخش«چاروسا» با حضور نماینده ولی فقیه در استان برگزار می‌شود /زمان و مکان
  • حمله اسرائیل به دو پایگاه نظامی سوریه
  • » اشتراک گزاری خبر

    • عشایر

    • 13 اسفند 1397 17:16
    • گروه کاربری: ميهمان
    • آیدی یاهو: {yahoo}
    • تاریخ عضویت: --
    • وضعيت:
    • خبر
    • نظر
    ^
    ... تو دهنش
    نام:*
    ایمیل:*
    متن نظر:
    کد را وارد کنید: *
    عکس خوانده نمی‌شود


    نظرشما در مورد سیستم؟