من جايی بزرگ شدم که زمين وآسمانش شعر بود و شعرمحض.همراه با اتفاقاتی که فقط در آنجا بوقوع می پيوست.در فصل زمستان،بزها از فرط گرسنگی،تنه تلخ درخت بادام را می خوردند و بيهوش می شدند و ما به آنها آب قند می داديم تا حالشان جا بيايد. ديدن...
آمچه در زیر میخوانید مصاحبه حسین پناهی با روزنامه ايران،سال دوم ـ شماره 551پنجشنبه29آذر ماه 1375ـ8شعبان 1417ـ19 دسامبر 1996 میباشد.لطفا خواندن آن را از دست ندهید:
اشاره:
نام:حسين پناهی
متولد دژکوه دهی در استان کهگيلويه وبويراحمد.
انگار سالهاست می شناسيمش؛با نگاهی فرار ورميده وزبانی که از سر سری نا گفتنی می گيرد...
مجموعه دزدان« مادربزرگ» بهانه اين ديدار بود و حرفهای او که از سر صدق گفته شد.
واما آخر ماجرا ...«دزدان مادر بزرگ» واقعا بهانه بود .حرفهايی مثل سادگی «سلام» که «هر روز هزار بار تکرارش می کنيم.»
در فصل زمستان،بزها از فرط گرسنگی،تنه تلخ درخت بادام را می خوردند و بيهوش می شدند و ما به آنها آب قند می داديم تا حالشان جا بيايد. ديدن پرواز دور از دسترس وافسانهای عقابها،حمله ساليانه ميليونها ملخ...همه اينها برای من،عجيب،موثر وجالب بود.بعد از مدتی ديدم مثل جارو برقی تمام آن تصاوير و اتفاقات را در ذهنم جمع کرده ام و حالا در کارهای نيمه هنری که انجام می دهم،نشانه هايی شده اند که نمی گذارند يا نمی خواهند از گذشته ام جدا شوم.
علاقه شماره يک من ،شعر بود . بعدبه سينما گرايش پيدا کردم که همسايه ديوار به ديوار شعر است.
شعر،سينما را نگه داشته است؛ وگر نه در حد گرايشهای مستند يک بار مصرف می ماند. کسی که برای نخستين بار طرح پاپوشی به اسم کفش را طراحی می کند اسم کارش هنر است.
اين بارها تکرار شده است که «من اگر می توانستم شعر بگويم هيچگاه فيلم نمی ساختم.» اين گفته خالق فيلمهای ايثار،نوستالژيا،وآيينه است،تار کوفسکی پيام آور سينما.من هم وقتی از سينما می گويم،منظورم آثاری است که جرقه ای از خلاقيت سازنده را درآن می بينم.من سعی کردم روشنايی شعر را با خودم در سينما حفظ کنم. نه شعر خودم را ،بلکه شعری را که در دنيا مطرح است.اين شعر را در نظر بگيريد:کوهها در دوردست می درخشند در چشم سنجاقک...
اين يک هايکوی ژاپنی است.به نظر من بازيگری که نقشی را در مقابل دور بين بازی می کند،عمده بار بازيگری اش برنکات و انديشه يی است که در ذهن دارد و تماشاگر نمی بيند. شما از کجا می دانيد که در ميان يک ديالوگ،چنين ذهنياتی مثل اين هايکو نباشد؟چنين فرضيات ذهنی،هميشه تاثير گذارتر از امکانات در دسترس است، مثل ديالوگ يا حرکت. آن فرضيات بازيگر است که با خود می گويد اگر فلان لحظه را اينطوری عکس العمل نشان بدهم،بهتر است. نمی خواهم بگويم همه بازيگران با شعر سر و کار دارندبلکه هر کس به فراخور حالش فرضيات ذهنی برای کار خودکنار می گذارد.
قبلا هم گفته ام باز هم می گويم،بعد از مرگم متوجه خواهيد شد که چرا در چنين نقشهای کودکانه يی ظاهر می شوم واين حرف بين برخی از دوستان سوء تعبير شده است.منظورم اين نبوده است که من نابغه ای هستم که بعد از مرگم به وجود نازنينم پی می برند،نه،میخواستم بگويم بعضی چيزهاتا وقتی آدم هست ـ حالا هر کسی ـ نمی شود در مورد آن حرف زد. چون اگر بگويی،پر می شوی از « من ». می خواستم بگويم کليد گم گشده های ما در جيب دل بچه هاست(ودر جيب هر کس که شبيه بچه هاست)؛بقيه به قدرت،بازيگرند.اگر برای ارايه اين شخصيتها دنبال الگو بگرديم در جامعه فراوان به چشم می خورد،افرادی که فقط از حيث جسمانی بزرگ شده اندوگاهی دست به اعمالی می زنند که هيچ ربطی به منطق ودودوتا می شود چهار تاهای حسابگرانه ندارد.
بايد بگويم شب فلسفه وروز حکمت... اگر در ظلمات فلسفه بمانيد آن وقت بايد حتما نقب بزنی تا برسی به نور يا به روشنايی حکمت.
من در ظلماتم.
دوستش دارم چون مجبور به تلاشم کرده ؛تا از ظلمات،رها شوم. اصلا انگيزه ای شده برای ادامه دادن و رفتن در اين راه.
چيزی اينجا گم گشته است،شما نمی دانيد چيست؟
زندگی وبازی،تفکيک نشدنی است. شما به عنوان يک رهگذر ،تنديسی رامی بينيد که ارتباط تنگاتنگ با طبيعت دارد و مشکلی هم ندارد.وقتی می آيی در جايگاه آدم،مشکلات قد علم می کنند. هر کس از جنس خودش،مشکل دارد.آدمی که به فضای کودکانه علاقه دارد، برای کودکانه زيستن بايد آنچه را که به عنوان تاريخ و فرهنگ و تمدن ياد می کنيم دور بريزدواين ممکن نيست.
من گفته ام بعضی ها اينقدر راحت می ميرند که ما نمی توانيم حتی به آن شکل بخوابيم يا چرت بزنيم. دليلش چه می تواند باشد؟شايد اين اسمش سعادت است.خوشا به حال لک لکا که خوابشون واو ندارد. لک لکا پايشان را می برند بالا و راحت می خوابند.می دانيد؛پاسخ دادن به اين سوالها برايم سخت است.
آدمی پس از چند گذرگاه مدام دنبال روزنه يی می گردد برای ادامه دادن:«بعدش هم زد به سرم که برم پشت سوال، برگردم به کودکی،تاکه با چرخ خيال،وصله نور بدوزم به پيراهن شب.»
آدم در زندگی با چند نکته عمده همواره درگير است که درشت ترين آنها« مرگ» و«عشق» است وبخصوص مرگ؛چيزی که آدم را مجبوربه فکر می کند:از کجا می آيم، که هستم، چرا هستم وبه کجا می روم...
از زمانی که دوران کودکی را از دست دادم در اين انديشه بودم،ما ايلياتی بوديم شبها پهنه يی به وسعت آسمان،زمينه روياهای دور و درازمان بود. شبها آنقدر به آسمان نگاه می کرديم تا خوابمان ببرد.در آن پهنه،ذهن ما به جايی نمی رسيد اما می توانستيم ستاره يی را انتخاب کنيم و دلخوش آن شويم. ما به سياهچال ها فکر نمی کرديم.
بعد از اين دوره،بزرگترين مساله ام «مرگ»بود.هميشه اين بودن يا نبودن،برايم سوال غليظ و پيچيدهای بوده و هست و هميشه هم بی جواب مانده است:آيا مرگ،پاسخ بزرگی به زندگی ماست؟چرا بار آگاهی بر گرده انسان گذاشته شد؟يا ما چرا می بينيم؟ ما چرا می پرسيم؟هميشه اينها برای من معماهای لاينحل بوده است.
عشق ای هوس کلاسيک...عشق يعنی خواستن کسی يا چيزی باتمام خواسته هايش.، امروزهمان حکايت معروف شده است که:اسم بچه اش را گذاشت رستم واز ترس فرار کرد؛عشق را فقط در بخش خلاقيتهای ذهن قابل تقدير می دانم. و اين را هم در مورد آن گفته ام:بجز حضور تو هيچ چيز اين جهان بيکران را جدی نگرفتم بجز عشق را.عشق در واقعيت جامعه ما،توهمی شده که دارد به حضور و زندگی ما لطمه می زند.
اگر بخواهيم عشق را تصويرکنيم و بدهيم به رايانه و به تصوير نهايی برسيم،محال است که در خيابان نظيرش را پيدا کنيم. چرا که دمپايی آن پای يک نفر است،روسری اش سر يک نفر ديگر وپيراهنش تن کسی ديگر. عشق به ظاهر يک کلمه است...
از سوی ديگر می بينيم ما به عنوان آدم،برای بقا وادامه يافتن نيازمند يک سری نکات واقعی هستيم.حالا چون انسان پشتوانه فرهنگی دارد، می فهمد و به همان نسبت هم خيلی نمی فهمد اين نيازها مثل جستجو برای رسيدن به آن عشق بزرگ را در نهان خود دارند،اسم نياز واقعی را عشق می گذارند.راحت تر است،نيست؟
برای همين هم هنر ووظيفه اش ديده بانی است وبه همين دليل اين توقع از ديده بانان اين جهان می رود که معضلات فرهنگی جامعه را نيز بگويند. ما داريم تکرار می کنيم.يک دانه خلاقيت ويک ميليون تکرار.چون جهان با تولد هر کس با همه رازش ورمزش به دنيا می آيد .برای چه اصلأ کتب آسمانی بطور مکتوبند؟چون بشر همواره به آموزش وتربيت نياز دارد.در غير اين صورت بايد شاهکار می کرد،قرن چهارده،نمره هفده می آورد؛قرن پانزده، نمره هجده می آورد؛قرن شانزده، همره نوزده می آوردو... در صورتی که رکورد فکری ما در برابر چيستی مان همان رکود قرن سوم است.
بازيگری ادامه فصلی از خودم است. مثلأ«سهراب»در مجموعه دزدان مادر بزرگ،جنبه يی از من است.
اين خود شما در نقشهايتان متجلی می شود،نقش هايتان را بر اساس خود شما می نويسنديا...
نه،بيشتر انتخاب می کنم واصلأ معتقد به بازيگری به اين شيوه هستم.
نه. طرح کلی اين شخصيت نوشته بود؛اما نکته ای که وجود دارد اين است:در فيلمبرداری نما به نما حس بازيگر،تکه تکه ولت وپار می شود؛اصل کار بازيگر،حفظ آن جريان حسی است.در دزدان مادربزرگ،من بيشتر روی آن لحظه پردازی ها که در کل،جريان حسی نقش را حفظ می کند ومی سازد،کار کردم؛نه طرح کلی شخصيت.
خدا کند اينطور باشد که شما می گوييد؛چون تمام تلاش يک بازيگراين است که باورش کنند. من هميشه در نقشهايی کمی موفق بوده ام که بيشترشبيه خودم بودند.مثلأتنهايی سهراب؛عشق او به مادر بزرگی که چندان اهميتی به او نمی دهدو قدرت حضور محبت سهراب بر اندازه محبت او می چربد؛اينهانکاتی است که حسشان کرده ام.
به نظر من سهراب قهرمان تراژديک داستان دزدان مادربزرگ است که بيش از مادر بزرگ تنهاست.
ما حق داريم به اين فکر کنيم که کداميک از اينها پاسخگوی رنج بی پايان انسان بودند.من آنها را هجو نمی کنم فقط می گويم کمکم کنيد. من دندانم درد می کند.امادردم را دوا نکرديد.البته همه شان بطور تکه تکه به آدمها کمک فکری کرده اند.
می رفتم سراغ داستان نويسی و شعر چرا که عرصه يی است که در آن می توانيم حرف بزنيم.پل برگشت ديگر برای ما کوچک است ،توان وزن ما را ندارد.پا برهنه نمی شود برگشت. کفش برگشت برای ما کوچک است.اينهااستعاره است:ما ديگر نمی توانيم مثل چهار سالگی مان باشيم.اما اين حق همه است که از پله های تريبون هنر،بالا بروند وهرچه خواستند بگو يند.
نقش سهراب در دزدان مادربزرگ ونقشی که در فيلم «مرد ناتمام»داشتم.در نوشتن نيز،دومرغابی در مه را دوست دارم.
نيچه را...بخاطراين که انديشه اش سرشار از حقيقت است؛...و نترسيد.
ازبزرگان دينی مان چطور؟علی ونهج البلاغه اش را؛وقرآن را که اخيرأآن را خوانده ام.
نمونه های فراوانی هست؛محض مثال سوره«عاديات»که قسم می خورد به اسبانی که نفسشان به شماره افتاده است وسوره« والعصر» که از خسران انسان نا آگاه می گويد.
قرآن سر شار از يک ساختارشعری است که به آدم آرامش می دهد.
بله... خيلی...می دانيد حضرت مسيح(ع)می گويد:«برای رسيدن به ملکوت اعلی بايد کودک بود.:»
(ايران،سال دوم ـ شماره 551پنجشنبه29آذر ماه 1375ـ8شعبان 1417ـ19 دسامبر 1996)
» اخبار مرتبط:
» اشتراک گزاری خبر