آنان که تو را دیده اند، واقف شده اند، چگونه بیگناه، اینگونه مدفون و پنهان شده ای؟ آنان که روزها برای دیدن دستان هنرمند آمدند و ندیده و ناامید رفتند. تو را در خاک یافتند و آفریدند در باورشان، تو از تمدن ما بوده ای! جای تو برای دفن شدن تاریخ کافی نیست! جای تو در خاک نیست؛ برای چه مانده ای؟ زیر خاک ماندن؟ جای گرم و راحت آسودن؟ برای چه می خواهی باشی؟ بودنت برای چیست؟ برای کیست؟ کودک درونی هر رهگذری، آدمی، دیده ای، شنیده ای، متعصبی، بی تعصبی، بی خیالی، از تو می پرسد جای چه کسی نشسته، اینچنین مسکوت خرامیده ای؟ در چه فرو رفته ای؟ برای که مانده ای؟ برای که بی صدا می خوانی؟ صبر پرصلابتت را، به چه قیمت خریده ای که اینگونه خفته ای! کدامین مقداری از ارقام مقدور بوده، اینقدر با قائده، قادر به قفل دهانت نموده؟ دل به حال دلی که می داند و می سوزد ، نباید سوخت! دل به حال دلی باید سوخت، که نمی داند برای چه سوخته؟ برای چه کسی سوخته؟ چگونه سوخته که شعله های آتشینش را ندیده؟ تا کی باید بسوزد؟ نمی داند به کجا باید رفت؟ سوختن از آتش احساس، غرامت گرانی دارد. تا ابد در گرو نادانی اش، خواهد سوخت. تو این انتظارکشنده را، چگونه تاب می آوری؟ چگونه می توان عشوه گر گنجینه ات باشی؟ وجودت را نادیده بینگاری؟ تو با قلعه ویرانیت، رویای جانفزائی از آبادی دیده ای؛ آباد در آبادی. شهر در آبادی دور افتاده، نامیده.
برون آی!!! فریاد زن! فرهاد بیستون را! عقده ات را، گره، گره، بگشا! مگذار از بی زبان بودنت، معرکه بگیرند؟ مگذار گمان ببرند، گنگی؟ نمیدانی؟ شهامتش را نداشته ای؟ مگذار دانا بودنت را به نادانی تعبیر کنند؟ مگذار آماس چرکین عقده ات، بلای نابودی ات باشد؟ مگذار بینگارند سکوتت، خشنود بودنت، از اینچنین بودنت است؟ مگذار بپندارند، از بی پناهی، پناهیدی تا پنهان بمانی! مگذار سکوتت، پشیمانی سالهای آزگار را بیاورد؟ مگذار سنگ گورت را نانوشته بگذارند؟ من مباش. تو خودت باش!...شجریانی ها، حنجره شان را به تو بخشیدند، تا تو فریاد براری! بانگ آگاهی خادم شریعتت را بشارت بدهی...و تو ای لیدوما...
رقیه نظری- دانش آموخته جغرافیا- نورآباد ممسنی
» اخبار مرتبط:
» اشتراک گزاری خبر