بازی کودکانه پسرک در حیاط خانهشان با افتادن در آهنی روی سرش سناریویی دلخراش را کلید زد. |
طاها کوچولو وقتی پزشکان گفتند که خطر رفع شده است، با شیرینزبانی به خانهشان برگشت تا اینکه سه روز بعد در آغوش مادر با وحشت از خواب پرید. هنوز هیچکس باور ندارد پسرک در چشم به هم زدنی برای همیشه خاموش شده است.
با رضایت والدین طاها کوچولو برای نخستینبار اعضای بدن یک کودک هموفیلی اهدا شد و به 6 کودک جان دوبارهای بخشید.
روز نخست ماه رمضان بود من و همسرم تازه از خرید به خانه آمده بودیم. طاها در حیاط مشغول بازی بود در یک لحظه صدای افتادن چیزی به گوش رسید به سرعت به طرف حیاط دویدم هر چه طاها را صدا میزدم جوابی نمیشنیدم. ناگهان صدای گریهاش بلند شد، صاحبخانه مان بنایی داشت و دری بزرگ که کنار دیوار بود روی طاها افتاده بود. از بینیاش خون میآمد و بیهوش شده بود. به سرعت او را به بیمارستان بردیم.
نرگس باقری مادر 25 ساله طاها حاتمی باباناری در ادامه میگوید: جواب سی تی اسکن طاها که آمد پزشکان گفتند هیچ مشکلی ندارد و حادثه جزئی بوده و خطر رفع شده است، پسرمان یک روز در بیمارستان بستری بود و سپس مرخص شد تا سه روز بعد حالش خوب بود. به خاطر اینکه طاها مبتلا به بیماری هموفیلی بود هر 7 ساعت یکبار در خانه فاکتورش را اندازهگیری میکردیم تا خونریزی داخل سرش بیشتر نشود.به حدی طاها در این سه روز سرحال بود که انگار هیچ حادثهای برایش رخ نداده است. وی با ناراحتی اظهار کرد: ششمین روز ماه رمضان بود طاها کوچولو در آغوشم به خواب رفته بود که ناگهان با صدای فریاد و جیغ از خواب بلند شد و گفت سرم درد میکند.دستانم را روی سرش گذاشتم به شدت داغ بود. نیم ساعت یکبار دستمال را خیس میکردم تا تب طاها کمتر شود. کمی که آرام میگرفت دردهایش دوباره شروع میشد. دستپاچه شده بودم نمیدانستم باید چگونه او را آرام کنم.
وی ادامه داد:این وضعیت ادامه داشت تا اینکه ساعت 5 و نیم صبح چشمانش سفید شد. به سرعت او را به بیمارستان رساندیم، ولی تشنج کرد و بیهوش شد. ظهر بود که خبر دادند طاها مرگ مغزی شده است. پزشکان میگفتند اگر تحت عمل جراحی قرار بگیرد ممکن است به خاطر اینکه مشکل هموفیلی دارد خونریزیاش قطع نشود. وقتی طاها دچار ایست قلبی شد دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود رضایت دادیم تا اعضای بدنش را اهدا کنند.
بخششی بزرگ
چشمان طاها کوچولو برای همیشه بسته شده بود. او میرفت اما با دستانی پر از شکوفههای بخشش و بزرگواری در آسمان دوستی به پرواز در میآمد. او رفته بود اما قرنیه چشم، پوست بدن، کبد و کلیه هایش را به کودکانی هدیه داده بود تا دوباره خورشید زندگی شان پر نور از لطف و محبتهای مادر و پدرش درخشان باشد. از این به بعد دوستان طاها که گرمای زندگی شان را مدیون او هستند چه کودکانه و شادمانه به یاد یادگاری که طاها برایشان گذاشته بود بازی خواهند کرد.این طاها بود که لحظههای سرسبز زندگی را با دوستانش تقسیم کرده بود.
مادر میگوید: وقتی متوجه شدیم دیگر امیدی به بازگشت طاها به زندگی نیست پدرش رضایت داد تا اندام هایش را اهدا کنیم. برایم خیلی سخت بود که بخواهم برگه رضایت را امضا کنم نه اینکه راضی نباشم اما دلم برای جسم نحیف طاها میسوخت.می دانستم که دیگر شیرین زبانیهای طاها را نخواهم شنید اما خوشحال بودم که حداقل 6 کودک بیمار به جای او میخندند و از این به بعد به جای فرزندم زندگی میکنند.به سوی تختی که طاها روی آن دراز کشیده بود رفتم. خیلی سخت بود دیدن لحظهای که او را برای اهدای عضو به اتاق عمل بردند. تقریباً 3ساعت در اتاق عمل بود و در تمام این مدت لحظه به لحظه زندگی در کنار طاها را از روز تولدش در ذهنم مرور میکردم.
مادر طاها کوچولو بغضاش را فرو میدهد. از روزهایی که نخستین لبخند فرزندش را دید و او را در آغوش کشید تا غرق محبتهای مادریاش کند میگوید: سال 87 پسرخاله مادرم به خواستگاریام آمد با مصطفی یکسال عقد بودم و در سال 87 عروسی کردیم. یکسال و نیم بعد از ازدواج با مصطفی صاحب فرزند شدیم و از روزی که متوجه شدم فرزندم پسر است چون همیشه اسم طاها را دوست داشتم نامش را انتخاب کردم اما درست در روز تولد حضرت مهدی(عج) در تاریخ سوم مرداد سال 89 به دنیا آمد و اسمش را در شناسنامه مهدی گذاشتیم اما در خانه طاها صدایش میکردیم. 8 ماهه بود که روی قفسه سینهاش کبودیهایی را دیدم آزمایشات متعدد نشان داد طاها غلظت خونش پایین است، تا اینکه در سال 91 آزمایشات تخصصی خون نشان داد او مبتلا به هموفیلی است و از آن به بعد تحت درمان قرار گرفت.
دلتنگی مادری دل شکسته
مادر طاها میگوید: او همدم لحظههای دلتنگیام بود. هر وقت میخواستم نماز بخوانم کنارم میایستاد و نماز میخواند. وقتی صدایم میکرد انگار همه دنیا به من تعلق داشت. وقتی تازه حرف زدن را یاد گرفته بود نخستین کلمهای که گفت «مامان» بود. هر وقت مرا صدا میکرد او را در آغوش میگرفتم و غرق بوسه میکردم. وقتی ذوق را در چشمانم میدید دوباره تکرار میکرد. جای خالیاش را که در خانه میبینم، غصه میخورم و مدام احساس میکنم که طاها برمیگردد. برخی روزها ساعتها به عکس هایش خیره میشوم و تصویر آخرین لبخندش جانم را میسوزاند. چارهای ندارم جز اینکه با یاد و خاطرهاش زندگی کنم.آرزوهای زیادی برایش داشتم. دوست داشتم او به مهد کودک، مدرسه ودانشگاه برود اما افسوس که هیچ کدام برآورده نشد.هر سال برایش جشن تولد میگرفتم امسال هم دوست داشتم مانند سالهای پیش برایش جشنی بزرگ بگیرم و کیک، کلاه تولد و شمعهای رنگی بخرم اما باید بدون حضورش جشنی با یاد و خاطره هایش بر پا کنم تا بلکه قلبم آرام گیرد.
» اخبار مرتبط:
» اشتراک گزاری خبر