میخواهم بنویسم از پستی و بلندیهای کوچه، از بغضهای در گلو مانده، از قصه غصهها، از 300 نامرد جنگی، از به تاراج رفتن احساس، از گرد و خاک روی چادر، از سنگینی دست بر گونه شقایق، از نالههای بی صدا. خدایا ناتوان شد، کم آورد، کمرش خمید، قلمم را میگویم! بیچاره التماس میکرد که طاقت این همه غم و غصه را نداشت.
آسمان مثل هر روز ساده و بی غل و غش، بی کدورت و یکدست برای بالا شهری و پایین شهری با طمأنینه رنگ عوض میکرد و به لحظه اجابت دعا یعنی غروب نزدیک میشد.
دلم گرفته بود؛ شنیدم نمایشگاهی برپا کردند با عنوان "سوگواره حدیث غربت" در کوچههای بنیهاشم. رفتم تا کمی آرام شوم.
کوچه
در ابتدای در ورود به کوچهای قدم گذاشتم که سراسر بوی غربت و رنج میداد، برخلاف دیوارهای کاهگلیاش که حکایت از سستی و ریزش تدریجی داشت اما قدمتی عجیب در ذهنها و دلها و یادها داشت. یاد آن روزی که خورشید هم آرزو داشت نتابد و نبیند؛ چرا که در آن روز آسمانش را ربودند. آن روز مادری فریاد میزد و جوابش فریاد بودو غلاف شمشیر.
حس و حال عجیبی پیدا کردم! مردمی که هریک سر بر دیوار نمادین کوچه گذاشته بودند و هر کسی با خودش زمزمه داشت، گریه میکردند. آخر کوچه محل ثبت نام سادات سبز الزهرا بود، شال سبز هم به عنوان یادگاری و تبرک به سادات تقدیم میکردند.
خانه حضرت زهــرا(س)
اینجا آخر دنیاست، اینجا اول بهشت است! اینجا همان جایی است که عرشیان و فرشیان در موردش نوشتند و گریستند و ناله سر دادند. خانهای که از چشمه و تنورش گرفته تا مشک و هاون و آسیابش همه از عشقی زیبا و ماورایی علی و زهرا حکایت میکرد. خانهای که با تمام سادگی پر از شکوه و آرامش بود.
اینجا دیگر هیچ نیازی نبود کسی روضه بخونه، همه روضه خون شده بودن. اینجا کافی بود که چشم دلت رو باز کنی تا آینهها رو ببینی. ببینی که مادری دستاشو دراز کرده، یه دستش به پهلو و دستی هم به سوی علی...
انگار صدایی میآید. آشناست، آری! صدایی همراه با گریه... گرد وخاک است... خوب گوش کن، او کیست؟ چه میگوید؟
ـ فضه به دادم برس...
ـ ای وای مادرم...
علی را دریابید...
اینجا دیدم کودکی گریه میکند و میگوید: مادر محسن !!! و دیگر هیچ...
بیـت الاحــزان
نمیدانم تا الان نالههایی که با گزیده شدن لبها باشد دیده و شنیدهای یا نه؟ اینجا همان جاست... اینجا محل غم و حزن است. محل یادآوری خاطرات شیرین ام ابیها با پیامبر خدا(ص).
مردم ازهمه جا آمده بودند و به همدیگر نشان میدادند. دختری برای مادرش توضیح میداد: بیت الاحزان اینجاست. پسری دست پدر نابینایش را گرفته بود و میگفت: پدر اینجا مکان نالههای فاطمی است. آنجا را ببین، آنجا. یادش رفته بود پدرش. پدرش گریه میکرد و میگفت: پسرم میشنوم! صدای ناله جانسوزی میآید به گوش.
پیکر یاس کبود غسل و کفن شده آماده وداع با یار بود و دستان پدر منتظر به آغوش کشیدن کوثرش در قبر به آسمان برافراشته شده بود... تازه میفهمم عجب نام با مسمایی دارد این نمایشگاه: سوگواره حدیث غربت...
بقیــع
در نمایشگاه حدیث غربت در کوچههای بنیهاشم تقریباً میتوان گفت بعد از خانه حضرت زهرا شلوغ ترین و پر رفت وآمدترین جا، جایی منصوب به قبرستان بقیع بود.
اینجا محفل خصوصی دل بود. بعضیها بلند بلند گریه میکردند تا تلافی نالههای پشت قبرستان بقیع در مدینه را درآورند. حتی پس از مرگ هم در ظلم و مظلومیت اسیرند. اینجا همه به شبکههای سبز و دیوارهای آن تبرک میجستند.
خدایا... اینجا غربت نیاز به تشریح ندارد. حتی یک کبوتر هم بالهایش را سایبان نکرده است. اینجا دل بی تاب میشود. دل آب میشود. دستانی به دعا به آسمان بلند شده، مادری برای شفای دخترش، پدری برای عاقبت بخیری پسرش. توی آفتاب در طرف دیگری پیر زنی مشغول مناجات است. نزدیک میشوم. چه دعای قشنگی.
» اخبار مرتبط:
» اشتراک گزاری خبر