رضای كوچك تازه از بیمارستان برگشته بود. مریض شده بود و مادر او را برای درمان برده بود.- این قرصها رو بخوره، این آمپول رو هم بزنه. خوب میشه.مادر رضا قرصها و آمپول را از داروخانه گرفت. آمپول را به پرستار داد و رفت پشت پرده،
بدون اینكه بداند این آمپول برای همیشه سرنوشت پسرش را عوض خواهد كرد. بعد از آمپول حال رضا بد شد.
مدتی گذشت تا فهمیدند آمپول اشتباه بوده.
آمپول عوارض جبرانناپذیری داشت. رضا را فلج كرد و تا آخر عمر، لذت دویدن و خرامیدن را از او گرفت. رضا برگشته بود خانه و با صدای لالایی مادر خوابش برده بود. پنجره روشن آن خانه تا نزدیكیهای صبح خاموش نشد.
او هیچ وقت به بچههایی كه پای سالم دارند و میدوند حسودیاش نمیشود. چیزی كه رضا را محسور كرده، فوتبال و بازی نیست. رضا صدایی شنیده و دلش رفته. او آرزوی داشتن یك ساز را دارد. سازی كه بنشیند، رضا او را در آغوش بگیرد، بنوازد و غصههای كودكانهاش را با صدای آن سهیم شود. رضا به بازی بچهها نگاه میكند و به ساز نداشتهاش فكر میكند. سازی كه آرزویش است. آرزویی كه زندگیاش را عوض خواهد كرد. اما رضا میداند به این زودی و با این وضع مالی خانواده، حالا حالاها باید آن را فراموش كند.
تهران، خیابان آزادی، طبقه ششم یك ساختمان قدیمی در خیابان اسكندری. خانه رضا اینجاست. او تازه از بندرعباس به تهران آمده و این خانه كوچك و نمور را برای زندگی پیدا كرده. پولش به خانه دیگری نمیرسد.
رضا با كهنگی و كوچكی خانه مشكلی ندارد. تنها سختی او بالا رفتن از این همه پله است. 16 پله اول را بالا رفته و به نفسنفس افتاده. میداند كه چارهای ندارد و مجبور است سعی كند. نفس عمیقی میكشد، عصا را میگذارد روی پله بالایی، وزنش را روی آن میاندازد و تنش را بالا میكشد. پای اول بالا رفت. حالا نوبت پای بعدی است. عصای چپ را روی پله میگذارد و آن پایش را هم بالا میكشد. حالا باید از اول شروع كند تا یك پله دیگر بالا برود. یك پله میشود 16 پله و به طبقه دوم میرسد. بعد سوم و چهارم و پنجم و ششم در پیش است، رضا مینشیند. عصا را كنار میگذارد و خستگی در میكند. فكر میكند دیگر نمیتواند. 100 پله را باید هر روز پایین و بالا برود. آن هم با این پاها كه یاریاش نمیكنند. اما نه. حالا وقت پشیمانی نیست. رضا به بندرعباس فكر میكند. به اینكه هر چه میتوانست را آنجا آموخته و حالا نوبت پایتخت است كه فتحش كند.
رضا در بندر هم میتوانست ساز بزند و هماهنگ بسازد. آلبومی منتشر كرده بود و خیلیها او را میشناختند. اما بندر دیگر برای او كوچك شده بود. او فكرهای بزرگتری در سر داشت. بخش زیادی از آرزویش باقی بود و میدانست كه برای آن مجبور است تلاش كند. حتی اگر این تلاش بالا رفتن و پایین آمدن هر روزه از 100 پله نفسگیر باشد. نفسی تازه میكند، عصا را روی پله بعد میگذارد و خودش را بالا میكشد.
رضا در خانه جدیدش نشسته و به آهنگی خوب برای ترانه جدیدی فكر میكند كه به تازگی سروده. رضا برای آلبومهایش محتاج هیچكس نیست. خودش میتواند شعر بگوید و آهنگ بسازد. رضا تلفن جواب میدهد. درباره قراردادی جدید است. رضا نمیپذیرد.
او با سبك جدیدش، ترانههای ساده و لباس مشكی پرطرفدارش آنقدر معروف شده كه خیلیها دوست داشته باشند با او كار كنند. رضا موسیقی را خوب میشناسد و فقط بهترینها را میپذیرد. رضا بیحاشیه است. فكر میكند باید با جایی مصاحبه كند و این شایعه عجیب و غریب مشكیپوشیاش كه نمیداند از كجا آمده را تكذیب كند. هر وقت به آن فكر میكند عصبی میشود.
شایعه شده او با همسرش در جاده تصادف كرده. خودش فلج شده و همسرش را از دست داده و از آن به بعد مشكی میپوشد. رضا فكر میكند باید بگوید كه مشكی برای او عزا نیست. فقط یك پرچم است. نمادی كه او را متمایز میكند.ششرضا روی استیج ایستاده. نور صحنه روشن است و مردم را درست نمیبیند اما میداند كه چند نفرند. نفسهایشان را حس میكند.
-
من، رضا صادقی عاشقتونم!صدای تشویق جمعیت فراتر از تصورش است. رضا به نوازندههای بندریاش اشاره میكند. همه آمادهاند. میكروفون را بالا میگیرد.
-
مشكی رنگ عشقه.میكروفون را رو به جمعیت میگیرد. صدای مردم بلند میشود.
-
مث رنگ چشای مهربونه.او مثل یك سلطان روی سن ایستاده. مردم ترانههایش را حفظ هستند. هم در كنسرتها دیده و هم در كوچه و خیابان بارها و بارها شنیده. شروع به خواندن میكند و همه او را همراهی میكنند. رضا میداند چطور هوادارانش را راضی كند. میداند كه باز هم مثل همیشه مردم راضی به خانه برمیگردند. رضا به مادرش فكر میكند. به خانهای كه در گذشته داشتند و به خانهای كه الان دارند. رضا به فیلم
«بیخداحافظی» فكر میكند. فیلمی كه قرار است بر مبنای سرگذشت عجیب و سخت زندگی او ساخته شود و خودش قرار است در آن بازی كند. رضا میداند كه در پایان راه نیست. ترانه آخر را میخواند. مردم یك لحظه هم آرام نمیمانند. چند بار میرود و میآید تا بالاخره كنسرت را تمام میكند.
رضا خوشحال است و راضی. هیچچیز نتوانسته جلوی او را بگیرد. او زندگی را شكست داده. سوار پورشه مشكیرنگش میشود و روشن میكند. صدای تشویقها هنوز توی گوشش است. نفس عمیقی میكشد و راه میافتد.
باید تا مهرشهر كرج رانندگی كند.